سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

نگاهش که می کنم، سراسر توست!

نگاهش که می کنم، فقط تو را می بینم در او! و دیگر او را فراموش می کنم.... نگاهش می کنم و چشم هایم را گره می زنم به چشمهای ناآرامش و بعد به خیال خوبی های نداشته ات، خیالبافی می کنم...! خیال هایم را امتداد می دهم تا جایی که دیگر باور ندارم که او، تو نیست! و دیگر تو را هم باور ندارم، چون توی خیالبافی هایم درخشانی ولیکن در واقعیت؛ مثل یک تکه شیشه ای می مانی که در مسیر نور قرار گرفته باشد و مدام انعکاس بدهد...

مانده ام میان یک عالم راست و دروغ! نه راست را تشخیص می دهم و نه دروغ را! سر سفره که می نشینم، تمام حواسم به این است که کاش تو هم سر یک همچنین سفره ای نشسته باشی... کاش تو هم از فرط گرسنگی روزانه به این سفره هجوم آورده باشی... نگاهش که می کنم، هجوم آورده به این سفره! و حالا تجسم می کنم تو را، در او! ...و می خندم!

نگاهش که می کنم، یک دنیا مقایسه می آید توی ذهنم! محکم می کوبم توی ذهنم! انگار خودم هم از این مقایسه کردن ها خجالت می کشم! اصلا تو را با هیچکس مقایسه نباید کرد! اما نمی توانم... انگار نامت که می آید، باید انتخاب کنم!

نگاهش که می کنم یک دنیا حسرت می ریزد توی دلم... نه برای داشتن او! فقط لحظه لحظه دعا می کنم که تو هم به این خوبی باشی! نه فقط خوب برای من! خوب برای همه، خوب برای کسی که سهمش هستی... خوب برای کسی که منتظر توست.... یک دنیا دعای خیر را می ریزم پشت سرت!

نگاهش که می کنم، نگاه می دزدَد ... و من در نگاه هایش، نگاه تو را می جویم و مدام تجسم می کنم طرز نگاهت را! کاش می شد چشمهایم را روی چشمان تو می دیدم... صدایش که می کنم، یک آن تمام حسم به من می گوید که تو الان بر می گردی و مرا نگاه می کنی، اما او بر می گردد... تمام دلم می شود حسرت، که کاش می شد، الان تو را صدا می زدم... کاش می شد، تو بشی پروانه!

نگاهش که می کنم، کووور می شوم از این همه خوش بینی الکی... از این همه امید واهی... .... کاش می شد خوبیت را در گوش مردم فریاد بزنم، شاید هنوز کسی پیدا شود که گول دروغ های آبکی ام را بخورد... کاش می شد مایه ی سر بلندی بودی...

نگاهش که می کنم، خوبی را تشخیص می دهم...

کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاااش که تو خوب بودی... مثل خیالبافی هایــــــــــــــــم.

قدم های خالی ات هنوز روی دلم پیداست... 

پ.ن:  می خواستم بمانم ... رفتم ... می خواستم بروم ... ماندم ... نه رفتن مهم بود و نه ماندن ... مهم من بودم که نبودم ... این آیینه می شکند و به هزار تصویر تکثیر می شود ... حالا بگو سهم نداشته ام از این همه "تو" کدام است... ؟


نوشته شده در دوشنبه 90/5/24ساعت 1:49 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |


کد قالب جدید قالب های پیچک